علی

عشق من برکوت

علی

عشق من برکوت

شعر شهریار

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را  


                                            نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را  
 کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم  


                                             بدنبال جوانی کوره راه زندگانی را
 بیاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم


                                            که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را 
 بهاری بود و ما را هم شکر خوابی و رویایی  


                                            چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
 نمیری "شهریار" از شعر شیرین روان گفتن


 

 

------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 هنوز هم که هنوز هست کنار پنجره نشسته ام و نگاهم به آسمان است  

 

تنهای تنها در کنار پنجره ای نشسته ام. می خوانم , می بینم, می نویسم ولی نمی فهمم .
از نظر فکری خیلی خسته گشته ام, امروزه بین جمع و ضرب دو عدد دو تفاوت قائل می شوم. هنوز کنار پنجره نشسته ام و نگاهم به آسمان است. در همین هنگام تخته سیاهی با قلمی جلوی من ظاهر می شود.قلم روی تخته می نویسد , بندگی .بعد می نویسد تعریف و جلوی آن : می گذارد. قلم جلو می آید و در دستان من قرار می گیرد. انگار می خواهد من تعریف کنم. روی تخته می نویسم , اطاعت بی چون و چرا و اطاعت از هر چیزی که صاحب گفت بدون اینکه بگوئیم نه یا ... و اطاعت از دستور صاحب حتی اگر آن کار به ظاهر به ضرر ما باشد. 
قلم از دست هایم جدا شد و بر تخت سیاه نوشت . تو کی هستی؟ و دوباره قلم بر دست من آمد . بر تخته سیاه نوشتم " بنده ای از بندگان خدا " .قلم بر تخته سیاه نوشت: تعداد سرپیچی هایی که از صاحب و سرورت کردی. 1-... 2-... 3-... 4-... 5-... 6-... 7-... 8-... و ..... . چشمانم مانند رنگ تخته سیاهی می رفت. نمی دانم تعریفم از بندگی اشتباه بود یا ... .گفتم بندگی یعنی اطاعت بی چون و چرا پس این همه بی اطاعتی از صاحبم برای چیست. 
بی درنگ از تخته سیاه نوری آمد.
پسری را دیدم که به پدر و مادرش توهین می کرد وآنها را اذیت می کرد.
پدری دیدم که دختر خود را اذیت می کرد.
شوهری را دیدم که زن مظلوم خود را کتک می زد.
پسری را دیدم که با چشم خود چه می کرد و دختری را دیدم که با لباس خود ...
و...
انگار تخته سیاه قبل از من پیش خیلی های دیگر هم رفته بود. همه هم همین را درباره بندگی گفته بوده اند ولی گفتنی که عملی در پس آن نباشد چه فایده.
قلم برای آخرین بار روی تخته سیاه با زیباترین فونت جهان نوشت « وعده خدا حق است » و رفت.
و من هنوز هم که هنوز هست کنار پنجره نشسته ام و نگاهم به آسمان است...

 

-------------------- 

 من باش که فکر می کردم یه روزمی یایی
من باش که فکر می کردم منو دوسم می داری
من باش که فکر می کردم همیشه پیش من تو هستی
 من باش که فکر می کردم  تو یاد من تو هستی
اما حالا می بینم همه انا خواب بوده
همه ارزو های من تو بر باد بوده

 

                                            که از آب بقا جوئید , عمر جاودانی را 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد